نوشته: عارفه خانمحمدی هزاوه
داستان قهوه از آن دسته داستانهاست که حال خواننده را خوب میکند. داستان، وحدت تأثیر بسیار خوبی دارد به طوری که وقتی به پایان میرسد، خواننده قصدونیت داستان را بهخوبی درک میکند و با طرح پرسشهایی در ذهن خود بیشتر و بیشتر به فکر فرو میرود. داستان قهوه نمایشی زیبا از تنهاییِ انسان مدرن است که در تمام طول مسیر این حس تنهایی ذرهبهذره به خواننده منتقل میشود و همذاتپنداریِ لازم را در وجودش ایجاد میکند چراکه انسان امروزی بهخوبی تنهایی را حس میکند و بارهاوبارها برای رهایی از آن تلاش کرده است.
داستان قهوه با گفتوگوهای کوتاه و کافی که بین راوی و شخصیتهای داستان شکل گرفته، حالوهوای سردوسنگینِ روابط را نشان میدهد. ما نمیدانیم چرا این روابط که روزی بسیار گرم و صمیمی بودهاند، حالا به سردی گراییدهاند؛ دانستنش هم آنقدرها مهم نیست و به مسیر و قصد داستان آسیبی نمیزند؛ فقط مسیری را ایجاد میکند که ما با فضای داستان بهتر انس بگیریم.
راوی اولشخص میل زیادی به بیرونروی از دنیای ساکت خودش دارد اما چنین کاری برای او آسان نیست. تلاش بیفایدهی راوی داستان را جذابتر میکند چراکه شاید ذات تنهایی نابودیناپذیر است. اینجاست که خواننده در جبههی شخصیت اولِ داستان قرار میگیرد و دوست دارد که او بتواند پیروز شود.
از سوی دیگر، اشاره به جوش آمدنِ یکسالهی آب حس انتظار و تشویش را در خواننده میافزاید. خواننده پناهی ندارد جز جملات بعدیِ داستان که میگوید: «نصف آب را خالی کردم توی ظرفشویی.» اما خواننده میداند که چارهی کار این نیست. نویسنده ناامیدی را بهشکلی بسیار هنرمندانه به نمایش میگذارد: وقتی که شخصیت اصلی داستان دست به دامن زبالههای خانهی زن میشود و میخواهد از این راه کنکاشی داشته باشد تا شاید به زن نزدیک شود. مرد برای فرار از دنیای خود و نزدیک و همراه شدن با زنی که او را با ظرف آب جوش در آشپزخانه رها کرده راهی غیرممکن پیدا میکند.
گفتنی است اشاره به مراسم غسل میت نیز، درواقع، شکست شخصیت داستان را نشان میدهد که نتوانسته آنچه را که میخواهد به دست بیاورد و فقط قبری میشود برای فنجان قهوه. با این همه، شخصیت داستان بار دیگر تلاشی میکند و سراغ زن دیگری میرود اما این بار به او میگوید که دوست دارد یک فنجان قهوه بنوشد با او صحبت کند. اما وقتی زن خواستهاش را رد میکند انگار شخصیت داستان بیشازپیش با تنهایی خودش روبهرو میشود. مرد داستان شخصیتی درهمتنیده و تنها دارد که با وجود تلاشی که میکند نمیتواند گرههای وجودی خود را باز و خود را رها و خوشحال کند.
داستان قهوه داستان واقعگرای مدرنی است که در آن مردی با خلقوخویی خاص تنها مانده و خواننده نیز با وی همسو میشود و او را دوست میدارد؛ او در پایان داستان با این پرسش برمیخورد که آیا تنهایی گریزپذیر است یا نه؟ هر واژهای که نویسنده در داستان نوشته است در خدمت ایجاد همین پرسش بوده و چه زیبا در لابهلای واژگان داستان تنیده شده و بدون ایجاد کلیشهای آزاردهنده خواننده را مشتاق دانستن میکند.