نرگس تاتاری
اندازهی خودم بود، موهایش به طرف بالا فر خورده بود و دوتا تیلهی مشکی توی چشمهایش برق میزد.
و پشت پیراهن گلدارش یک کولهی کوچک قرمز پیدا بود. آرامآرام به سمتم قدم برداشت و به چشمهایم خیره شد و گفت: «با من دوست میشی؟»
تا خواستم حرفی بزنم دستم را گرفت و هر دو دویدیم بین جمعیت. ساحل شلوغ بود، بعضیها روی زیراندازهای رنگی دراز کشیده بودند و به موجهایی که پشت سر هم میآمدند نگاه میکردند، بچهها پاهاشان را تا نیمه کرده بودند توی آب و با یورش هر موج میپریدند عقب و جیغ میکشیدند .کمی دورتر چندتا قایق روی آب بالا و پایین میشدند و من و دوست جدیدم روی شنهای خشک و نرم پا میگذاشتیم و به سمت باغی با دیوارهای فروریخته میرفتیم، باغی پر از بطریهای خالیِ پلاستیکی، چندتا درخت نیمهخشک و بوتههای تمشک و زمین نمناک و خیس.
گفت: «اسم اینجا سرزمین حلزونهاست.»
پرسیدم: «خب پس خودشون کجا هستن؟»
یک قصر شنی نمناک زیر بوتههای تمشکِ کنار یک دیوار فروریخته را نشانم داد. هر دو کنار دیوارهای قصر شنی نشستیم، وسط آن چشمم به چندتا حلزون با قوز قهوهای و شاخکهای بلند خورد.
«نشونیِ اینجا رو هیچ خرچنگی نداره.»
دستم را گرفت و گفت :«قول بده به هیشکی چیزی نگی.»
گفتم «قول میدم!» و، بعد، بینیهامان را مالیدیم به هم.
دوتا مرغ دریایی روی شاخهی کجوخل درخت لیمو نشسته بودند و داشتند به ما نگاه میکردند. کمی دورتر از ما چندتا مورچهی کلهقرمز روی تکه چوبی افتاده داشتند دنبال هم راه میرفتند و میتوانستیم صدای قورباغهها را از جایی نزدیک بشنویم.
با دستهایش موهای روی صورتش را کنار زد و گفت: «تو چند سالته؟»
پاسخ دادم: «هشت سال و چهار ماه!»
گفت: «من هفت سال و دو ماهمه!»
جلو درِ ورودی قصر چشممان به یک کرم صورتی خورد. او هم انگشتش را برد نزدیکش و گفت: «اینم نگهبان قصر!»
گفتم: «اینکه حلزون نیست!»
پاسخ داد: «شبیه اوناست، فقط روی دوشش خونه نداره.»
پرسیدم: «مگه حلزونها دارند؟»
حلزون کوچکی را کف دستش گذاشت و گفت: «حلزونها هرکدومشون یه خونه روی پشتشون دارن، خونهای با دیوارهایی پر از نقاشی و سقفی که ازش چراغهای رنگی آویزونه.»
سرم را بردم نزدیک صدف حلزون، یکی از چشمهایم را بستم و با یک چشم نگاهش کردم.
پرسیدم: «بالکن هم دارن؟»
گفت: «یه بالکن خوشگل دارن که با گلهای خوشگل تزیینش کردهن.»
توی ساحل چندتا دختروپسر داشتند با هم دنبال یک توپ رنگی میدویدند و کمی آمدند نزدیک ما اما خیلی زود دوباره ازمان دور شدند. یککم دورتر، باباومامانم را دیدم که داشتند به دریا نگاه میکردند. چند نفر هم با کیسههای بزرگ داشتند زبالههای کنار ساحل را جمع میکردند و برگشتم و نگاهشان کردم.
کولهی قرمزش را گذاشت زمین، زیپش را باز کرد ودوتا قلممو کوچک و رنگ بیرون آورد و یک صدف خالی را از روی زمین برداشت و گفت: «میایی خونهی حلزونها رو نقاشی کنیم؟»
«گازمون نمیگیرن؟» دوباره ازش پرسیدم: «ناراحت نمیشن؟»
او هم در پاسخ گفت: «نه! اونا از خونههاشون رفتهن و ما میخوایم خونههای خالیشونو رنگ کنیم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «تا اگه برگردن و ببینن ما خونههاشونو رنگ کردهایم، باز بخوان دفعهی بعد هم برگردن بیان.»
زیر پای ما پر از خانههای خالیِ حلزونها بود.
قلممو را برداشتم و کردمش توی رنگ آبی. گفت: «چه رنگی رو بیشتر از همه دوس داری؟»
گفتم: «آبی! تو چی؟» و، بعد، قلممو را که آبی شده بود از توی رنگ آوردم بیرون.
گفت: «زرد!»
گفتم: «پس من رودخونه را میکشم و چندتا ابر و قطرههای بارون رو.»
او هم گفت: «منم خورشید میکشم و برای اینکه تنها نباشه، چندتا گل آفتابگردون هم میکشم تا با هم بازی کنن.»
هرکدام از نقاشیها روی آن صدفها شبیه نقطههای کوچککوچک شدند.
به ساحل نگاه کردم، بادبادکها بالای سرمان پرواز میکردند و بچهها را به دنبال خودشان میکشاندند، قایقها داشتند برمیگشتند ساحل و هوا داشت ابری میشد. بلند شد و گفت برای برگشتن حلزونها یک چیز کم داریم.
پرسیدم: «چی؟»
«یه جادهی شنی!»
دستم را کشید تا با هم روی شنها یک جاده بکشیم. جاده را کمی پیچوتاب دادیم و کنارش با برگهای زیتون چندتا درخت کوچک هم درست کردیم.
باباومامانش را با انگشت نشانم داد.
گفتم: «انگار دارن دنبالت میگردن.»
سرش را جنباند و گفت: «باید برم! فردا هم میایی؟»
نیازی به فکر کردن نداشتم. دست همدیگر را گرفتیم و راه افتادیم.
با زیاد شدن بوی باران صدای قورباغهها هم بلندتر شده بود و دو مرغ دریایی هنوز روی شاخهی کجوخل درخت لیمو نشسته بودند.
نقدی کوتاه بر داستان «قصر حلزونها»
رقیه بصیرتی
این داستان بر دو اساس عناصر داستان و مؤلفههای ادبیات کودکونوجوان میتواند مورد نقد قرار بگیرد: در داستان کودک پیوند زیادی بین عناصر داستان و مؤلفههای ادبیات کودک وجود دارد که در داستان «قصر حلزونها» رعایت نشده است. اگر این اثر برای مخاطب کودک نبود، روایتی بینقص شمرده میشد و اثری در حد فهم مخاطب بزرگسال اما زمانی که مخاطب ما کودک است چند اصل مهم باید رعایت شود. در عناصر داستان کودک نیاز به آغازی آشکار و ساده داریم، توان اندیشهی کودک محدود است و نمیتواند خود روابط داستان را کنار هم بگذارد و خیلی زود خسته میشود؛ به همینخاطر، همهچیز باید رو باشد. در عین حال، اینگونه داستانها نیاز به گرهای دارند که بتواند کودک را با خودش همراه کند، کودکی که عموماً دوست دارد پایان مشخصی پیش رویش باشد. به همین دلیل، از دید نگارنده همواره در این گونهی ادبی پیرنگی بسته و کلاسیک مورد نیاز است.
افزون بر این، «قصر حلزونها» نیاز به واژگان سادهتر و یک نقطهی آغاز و پایان بستهتر دارد. در این میان نباید لحن را نیز که یکی از مهمترین عناصر برای ارتباط کودک با داستان است نادیده انگاشت. لحن بیشتر داستانهای کودک باید صمیمی و دربردارندهی جملاتی ساده، واژگانی قابل درک در سطح کودکِ مخاطب باشد. درنهایت اینکه «قصر حلزونها» گویی بیشتر به رخداد و کششی بیش از این نیازمند است تا شخصیتپردازی. داستان باید در بطن خود برای کودک حرفی به جا بگذارد چراکه سرشت کودک لذتبرنده و بهدنبال یادگیری است.
در نتیجه، نگارنده بر این باور است این مؤلفههای یادشده آنگونه که باید با توجه به مخاطب مورد نظر در این روایت رعایت نشدهاند. گفتنیست باید نیازمندیهای گروههای سنیِ گوناگون را هم مد نظر داشت چراکه برای نمونه سطح درک و نیاز کودک ۳ تا ۶ ساله از کودک ۷ تا ۱۱ ساله متفاوت است و، از همینرو، مؤلفههای هرکدام از این گروهها نیازمند توجهات ویژهی خود هستند.
با سلام و عرض ادب
نقد:
۱.رده سنی کودکان نیست
۲.زیادی از افعال خشک مخصوصا دال دار استفاده کردین دارند و دویدند و میدوند و داشتیم میرفتیم میکردند و میگرفتند میشد بجای این افعال که آدم فکر میکنه گوگل ترجمه داره میخونه از ارایه های زیبای ادبی استفاده میکردین
موفق باشید