بازخورد آسیه حیدری شاهی سرایی، شاعر و مترجم ادبیات فرانسه، از ادبیات را با هم بخوانیم:
ادبیات، زنده، روان و اثربخش است؛ پدیدهای پویاست، همانند رودخانهای که چشمهی جوشانی را در سر دارد و کسی نمیداند این چشمه کجاست.آیا این چشمه، از ازل بوده؟ همچون رازی که کسی نمیداند؟ آری! رازی که روان است و زندگیاش را از روانیاش دارد و زنده به آن است که آرام نگیرد. ادبیات، آسودگی نیست چراکه آسودگی، عدم است. ذات ادب با آسودگی و خمودگی و رخوت جور نمیشود. از سویی دیگر، ادبیات چهارچوبپذیر نیست. ادب، آزادی است و هنر، پرواز روح. پس هنر و ادبیات با هم قوموخویشند. جانشان از هم است و برای هم. ادبیات، آینه است؛ بازتابندهی انسان و زندگی. انسان ظاهر و انسانی که در درون داریم؛ انسان با تاریخ و جغرافیایش، با رقصها و نواهایش، با معابد، آتشگاهها، کنیسهها، کتیبهها، دیرها … با دیروز و امروز و فردا. در یک کلام، با تمدنش. همهوهمه در جادویی گیرا و سحرآمیز بهنام واژه.
و قسم به قلم و به واژه که فرزند قلم است. شگفتا که داستان شگفتآفرینش با رؤیای انسان و سنگ، جاندار و بیجان در هم میآمیزد و در واژه میآید و ادبیات میشود. و اینگونه ما فرزندان هنر و ادبیم، فرزندانی فراموشکار که در طول عمر جهان حافظهشان رنگ باخته و آینهای که هنر در آنها نهاده زنگ گرفته و دیگر چیزی به خاطر نمیآورند. تنها هنرمندان واقعی یادشان است. چشمه را و آینه را بلدند. زندگیشان همان رود است. پویا و جویا. رقصان و پیچان و نمیدانند که کجا میروند چراکه هنر نمیداند که به کجا میرود، چه اگر میدانست که چهارچوبمند میشد و چهارچوب با ذات هنر یگانه نیست چرا که هنر عین رهایی و آزادی است.
و این داستان که گفتم، آمد و آمد تا در ناخودآگاه ما جا گرفت، رسوب کرد، شد سنگهای آذرین، کوهی بزرگ و ژرف با درّههایی که نمیدانیم. اگر روزی روح دردمندی از نالهی نیلبکی که از جداییها شکایت میکند لرزید و تلنگری شد بر فراموشیمان، وااای چهها که نمیشود! چه لایهها که دهان باز نمیکنند، چه چینهای باستانی که دامن نمیگشایند: یک جا گیلگمش سر برمیکشد، با حماسهای بر لوحهای دوازدهگانهاش که بیتردید از حافظهی گروهی، که کارل یونگ نامش نهاده، برآمده و یک جا موسی با عصایی جادوزده، یک جا مریم با شکمی برآمده و یک جا مریم مجدلیه، نشسته بر تابلویی از قرنی نهچندان دور، یک جا بودا چهار زانو نشسته با نوری بین دو ابرو و یک جا قوم بنیاسرائیل که به تماشای کُشتیِ یعقوب با خدا نشستهاند، یک جا، آسیه، بنت مزاحم، چون تابلویی زیبا که ایمان بر پیشانیاش پنهان شده از چهار جهت به میخ کشیده میشود، یک جا عیسیِ ناصری با صلیبی بر دوش و رافائل ایتالیایی که سیوهفت سالگیاش را بر تابلو نگاه میکند. یک جا، یک جا، یک جا … . و تنها اندیشمندان همهی آنچه که درک میکنیم را نامی نهادند و به نام خود زدند. فروید، پزشک اهل وین، نامش را «ناخودآگاه» میگذارد و کارل یونگ «آرکِتیپ»اش میخوانَد.
ما میراث هنریم، شاید نمیدانیم. ما فرزند زمان هستیم، زمانی که در «طرفِ خانهی سوآن» گم شده؛ برای «جستوجوی زمان ازدسترفته» که «مارسلِ» کوچولو با کلوچههایی که نامش «مادلن» است میخواهد در مزهی چای شیرین پیدایش کند. آنگاه که هنوز زیگموند فروید یافتههایش را روی دایره نریخته بود و پروست بزرگ بود و میدانست که زمان دشمنی بزرگ است، وقتی هنوز فروید مادرش را عاشق نشده بود.
با بررسی و واکاوی مکتبهای ادبی جهان بهخوبی در مییابیم که ادبیات و سیاست، ادبیات و جامعه، ادبیات و بشریت بیهیچ تردیدی بر هم تأثیر داشتهاند؛ به داستان آفرینش مرغ و تخممرغ میماند. شاید کسی نتواند به ضرس قاطع بگوید که ادبیات بر جامعه اثر گذار بوده و هست یا جامعه بر ادبیات … زیرا هر دو از همند و مال هم. جنبشهای مهم ادبی جهان وامدار نیاز انسان به تغییرند. این امر ناخودآگاه و خیزشی به منصهی ظهور میرسید اما، در این بین، آنها که آفتاباند و آینه، (هنرمردان) جهان درون و برون را بازتاب میدهند؛ آنها پژواکند و آنچه دیگران به آن خو میکنند را برنمیتابند. از این میان، هرکه آینهاش بیزنگارتر و آفتاب هستیاش فروزانتر، بیخویشتنتر و رهاتر و آشکارا تأثیرگذارتر.
گفت و گوی کامل را در دوماهنامه شماره ۲۴ بخوانید.
قلم نویسندە بی دریغ از دل کندە و بر صفحه سفید نقش زده است تا کسی از قلم نیفتد. ادبیات حاصل فکرهای بکر جامعه، جامعه نیازمند تغیر و قلم حک می کند تغیر. زنان پیدا و نا پیدا تغیر می دهند. حتا بازائیدن فرزند.سپاس ازشما خانم حیدر شاهی