نوشتهی سودابه مهیجی
برای ترجمه شعر هیچ ضرورتی حاکم نیست،، که شعرْ خود ترجمهی دل و ذهن و حواس است. شعر، که پدیدآوریاش بیشباهت به اعجاز نیست از جایی میآید که زبانی منحصر به ذات خود دارد. از همین رو، خود وجود شعر ترجمهای است از کشف و مراقبهی شاعر و چهگونگی نگاهی که به هستی دارد. حال، اینکه بخواهیم ترجمهای را دومرتبه ترجمه کنیم گاه به مطایبه میماند اما تنها یک مسأله در زمینهی ترجمهی شعر مجابکننده است. اینکه مترجم با شاعر و شعر او احساس نزدیکی و یا حتی یگانگی پیدا کند. بنابراین، در نهاد خود داعیهای مییابد تا این حس همذاتپنداری را با دیگران در میان گذارد. در اینجا مترجم باید بتواند شعر را از نو بازسرایی کند، زبان خویش را برای بیان زبان دل شاعر بهگونهای به کار برد که گویا شعر را درست مثل خود شاعر آفریده است اما این بار به زبانی دیگر.
شعر هراسی از خوانده نشدن یا کم شنیده شدن ندارد. روا نیست بهبهانهی آنکه شعر را هر طور شده به گوش دیگران برسانیم و با ترجمههای ناصواب ویران کنیم. شعر فراتر از تمام سخنها و تمام زمانها میایستد. از این رو، اگر ترجمهی آن نتواند آیینهدار این ویژگیها باشد خیانتیست به شعر و شاعر که بهگمانم بخشودنی نیست. ترجمهی شعر نیز خود باید شعر باشد. ترجمهی شعر نباید سوءتفاهمی میان خواننده و اثر ایجاد کند. هیچ ابهامی در سطور و واژهها ـ حتی در تصاویر و حس ـ نباید رخ دهد. خواننده باید به این ادراک برسد که گویا نسخهی اصلی شعر پیش روی اوست. در واقع، ترجمه باید به گونهای باشد که خواننده از یاد ببرد گویندهی شعر آن را به زبان دیگری سروده است؛ حضور مترجم در میان شاعر و خواننده نباید حس شود.
تصویر، در هر زبانی عموماً ترجمهپذیر است، تخیل نیز همینطور. اینها ویژهی هیچ زبان و جغرافیای خاصی نیستند. حس و عاطفه و حرکت عواطف نیز همینگونهاند. تنها چیزی که نمیتوان آن را در شعر ترجمه کرد صنایع لفظیست و آنچه به حوزهی معنا و لفظ و روابط واژگان مربوط میشود؛ حتی قافیه و ردیف و موسیقی بیرونی شعر نیز ترجمان نمیپذیرد. پس در این میان رسالت مترجم بسی سنگین است که تصاویر و تخیل و حس و اندیشه را چنان با مهارت بازگردانی کند که جای خالی موسیقی ازدسترفته کمرنگ و یا بیرنگ شود.
مترجم، بهعنوان کسی که در میان زبان مبدأ و مقصد پل میزند، باید عادلانه به قضاوت معماری خویش بنشیند و آنچه را با زبان خویش بنا کرده ارزیابی کند. او باید قاضی منصفی باشد برای اینکه بفهمد آیا پلی که ساخته معبر محکم و قابل اعتمادی برای مخاطب است یا خیر، آیا خواننده با مطالعهی شعر ترجمهشده به آن فضای بکر و خلقالساعهای که شاعر پدید آورده دست مییابد یا خیر، آیا اصلاً خود مترجم توانسته در فضای قدسی ذهن و دل شاعر قدم بزند که سپس بتواند دست خواننده را بگیرد و با خود به آن عرصه ببرد؟ پس مترجم شعر پیش از همهچیز باید مخاطب خاص و ادراککنندهی ژرفی برای شعر باشد و در تمام سطور و واژگان و تصاویر نفوذ کند، بارها و بارها شعر را جراحی کند تا سر از راز سرایش آن درآورد.
شگفتا که سخن عرصهی بیپایانیست و شعر فرمانروای این عرصهست!
اگر شاعر را بتوان راهکوب تمام جادههای ناهموار سخن دانست، مترجم در این میان سایهی شاعر است که نامحسوس و بیصدا همهجا پشت گامهای وی راه میسپارد. شاعری یعنی خداوندگار سخن بودن و ترجمهی شعر یعنی پیامبر این خداوند شدن.