شعر آزاد، به چه بهایی؟
نوشتهی اعظم کمالی
شعر؛ خوابیدن دستدردست شعر «آی عشق، آی عشق، چهرهی آبیات پیدا نیست»؛ بیدار شدن چشمدرچشم شعر «شب سراب نیرزد به بامداد خمار»؛ عاشق شدن، رهاشدن، قد کشیدن، بزرگ شدن پابهپای شعر. تمامی اینها را شاید بیشتر ما بارها تجربه کردهایم. ما با شعر همچون یک همخانه زیستهایم و بیآنکه چیزی دهیم، چیزها گرفتهایم، هر از گاهی تلخ و هر از گاهی شیرین؛ دوچندان شیرین چنانکه از ته دل خواستهایم سرایندهی آنها باشیم تا روی لبهای افرادی نشینیم که دوستشان داریم و دوستمان دارند اما هر کسی توانایی شعرسرایی ندارد. شعر قاعده دارد. پس چه کنیم؟ چاره چیست؟ همانند تمام راههای رفته و نرفته، موانع را از سر راه برداریم و میانبر بزنیم؟ موانع در این مسیر چیزی نیستند مگر اوزان و قواعد شعر و میانبر نیز چیزی نیست مگر بدون خواندن اشعار دیگران دستبهقلم شدن. (بیشتر…)